معنی داماد سرخانه

حل جدول

داماد سرخانه

خانه داماد

دامادی که در خانه پدر و مادر عروس زندگی کند.

لغت نامه دهخدا

سرخانه

سرخانه. [س َ رِ ن َ / ن ِ] (ترکیب اضافی، ص مرکب) متعلق به خانه. || خصوصی.
- حمام سرخانه،حمام خزانه ای که سابقاً در خانه وجود داشت خاص مکنت داران.
- خیاط سرخانه، خیاط خصوصی.
- داماد سرخانه، دامادی که در خانه ٔ پدر و مادر عروس بماند.
- معلم سرخانه، معلمی که برای تعلیم شاگرد به خانه ٔ پدر و مادر او میرود برای درس دادن او.

سرخانه. [س َ ن َ / ن ِ] (اِ مرکب) به اصطلاح موسیقیان بمعنی آواز بلند. (غیاث) (آنندراج). چنانچه میان خانه آواز متوسط. (آنندراج):
ای کار دلم از تو ز قانون شده بیرون
سرخانه ای از چنگ و ربابی گله بشنو.
مؤمن استرابادی (از آنندراج).
نوایی که در پرده ٔ غیب بود
ز سرخانه ٔ نقش سیمک نمود.
ملا طغرا (از آنندراج).
|| منتهای چیزی. (غیاث). کنایه از پایه ٔ کمال هر چیزی چنانکه کسی پرزور باشد گویند در سرخانه ٔ زور است و حد معین. (آنندراج):
میکشی خمیازه دایم از پی تحصیل مال
میرسانی چون کمان سرخانه از تیرآوری.
شفیع اثر (از آنندراج).
تن سنگین دلان را خانه ٔ زنبور میسازد
کمان ابروی خوبان عجب سرخانه ای دارد.
صائب.
|| پایه و رتبه. (غیاث).


سرخانه رساندن

سرخانه رساندن. [س َ رِ ن َ / ن ِ رَ / رِدَ] (مص مرکب) فن را به کمال رساندن. || به اصطلاح موسیقیان، آواز بلند. (غیاث) (آنندراج).


داماد

داماد. (اِخ) افندی. رجوع به شیخی زاده شود. (معجم المطبوعات).

داماد. (اِ) مرد نو کدخدا یعنی مردی که تازه شادی عروسی او شده باشد و بعضی گویند این لفظ دعاست ومخفف دائم آباد است. (از غیاث). اما قسمت اخیر قول صاحب غیاث بر اساسی نیست. خَتَن. (منتهی الارب). صِهر. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی). شاه. (فرهنگ اسدی نخجوانی). مرد تازه زن گرفته. مردی که تازه جشن عروسی وی برپا شود یا شده باشد. مقابل عروس که زنی است که تازه جشن عروسی برپا کرده باشد:
ملک چون کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد.
فرخی.
و تکلفی فرمود امیر محمود عروسی را که مانند آن کس یاد نداشت در سرای امیر محمد که برابر میدان خرد است. و چون سرای بیاراستند و کارهاراست کردند امیر محمد را بسیار بنواخت و خلعت شاهانه داد و فراوان چیز بخشید و بازگشتند و سرای به داماد و حرّات ماندند. (تاریخ بیهقی ص 249 چ ادیب).
عروس ملک بیاراست گوش و گردن و بر
نخواست از ملکان جز تو شاه را داماد.
مسعودسعد.
شکایت کند نوعروسی جوان
به پیری ز داماد نامهربان.
سعدی.
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار دامادست.
حافظ.
دست کی دختر رز میدهد آسان تأثیر
این عروسی است که خون در دل داماد کند.
محسن تأثیر.
|| شوهر دختر: فلان داماد اوست، شوی دختر اوست. صاحب غیاث گوید به معنی شوهر دختر مجاز است:
رها شد سر و پای بیژن ز بند
به داماد بر کس نیارد گزند.
فردوسی.
سرافراز داماد رستم بود
بایران زمین همچو او کم بود.
فردوسی.
سه پور فریدون سه داماد اوی
نخوردند می جز که بر یاد اوی.
فردوسی.
بمیدان شدندی دو داماد اوی [قیصر]
بیاراستندی دل شاد اوی.
فردوسی.
نیابی تو داماد بهتر ز من
گو شهریاران سر انجمن.
فردوسی.
کنون مرزبانم بر این جایگاه
گزین سواران و داماد شاه.
فردوسی.
که داماد او بود بر دخترش
همی بود چون جان و دل در برش.
فردوسی.
کرا دختر آید به جای پسر
به از گور داماد ناید ببر.
فردوسی.
پدر و مادر سخاوت و جود
هر دو خوانند خواجه را داماد.
فرخی.
بدسگال تو و مخالف تو
خسر جنگجوی با داماد.
فرخی.
این آزادمرد داماد بود و با این حاجب بزرگ وصلت داشت به حره. (تاریخ بیهقی ص 504 چ ادیب).
با دختر و داماد و نبیره بجهان در
میراث به بیگانه دهد هیچ مسلمان.
ناصرخسرو.
به تنزیل ار خبر جوئی ز تأویل
ز فرزندان او یابی و داماد.
ناصرخسرو.
بدان زن مانی ای ماه سمنبر
که باشد در کنارش کور دختر
بدیدی کوری دختر نبیند
همان داماد بی آهوگزیند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
این سه خصلت اصول را بنیاد
بدو دختر [عثمان] رسول را داماد.
سنائی.
چو دختر سپردم بداماد گفتم
که گنج زرست این بخاکش سپردم.
خاقانی.
اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد
که گور بهتر داماد و دفن اولیتر.
خاقانی.
سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا
هم پسر عم من است امروز و هم داماد من.
خاقانی.
بامدادان پدر چنان دیدش
پیش داماد رفت و پرسیدش.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص 106).
چرا داماد را معالجت نکنی. (گلستان، چ یوسفی ص 107).
کهر؛ داماد خسری کردن. (منتهی الارب). || شوهر خواهر: فلان داماد اوست، شوی خواهر اوست: محمدبن ملکشاه بدر همدان در واقعه ٔ امیر شهاب الدین قتلمش الب غازی که داماد او بود بخواهر. (چهارمقاله). اگر بغراتکین پسر قدرخان که با ما وصلت دارد بیاید خلیفت ما باشدو خواهری که از آن ما بنام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد. (تاریخ بیهقی ص 343 چ ادیب).

داماد. (اِخ) میرداماد میر محمدباقربن میر شمس الدین محمد حسینی استرآبادی ساکن اصفهان از علماء بنام امامیه و از کبار دانشمندان عصر خود بوده است و سمت دامادی شاه عباس صفوی داشته و بهمین مناسبت وی را داماد خوانده اند و به میرداماد شهرت دارد. او راست: قبسات. صراط المستقیم. حبل المتین در حکمت و شارع النجاه در فقه و سدرهالمنتهی در تفسیر و نیز الافق المبین و شرح مختصر اصول و نیز حاشیه بر کافی و صحیفه الکامله و جز آن از حواشی و رسائل و نیز از رسائل غریب وی رساله ٔ خلیفه است. میرداماد در نویسندگی سبک خاصی داشته و از نوشته های بدیع اسلوب وی نامه ای است که به شیخ بهاءالدین نوشته است. رجوع به میرداماد و نیز رجوع به محمدباقر و همچنین رجوع به سلافهالعصر ص 485 و قاموس الاعلام ترکی و الاعلام زرکلی ج 3 ص 868 ومعجم المطبوعات العربیه و روضات الجنات ص 114 شود.


خانه داماد

خانه داماد.[ن َ / ن ِ] (اِ مرکب) دامادی که در خانه ٔ پدرزنش مقیم باشد. (ناظم الاطباء). داماد سرخانه:
ز آتش که شد خانه داماد آب
عروسی است در خانه ٔ شیخ و شاب.
وحید (از آنندراج).
|| (ترکیب اضافی) خانه ٔ متعلق به داماد. چون: عقدکنان خانه ٔ داماد بود نه خانه ٔ عروس.

فرهنگ معین

سرخانه

کمال هر چیز؛ حد نصاب، آواز بلند، داماد ~دامادی که در خانه پدر و مادر عروس زندگی کند. [خوانش: (سَ نِ یا نَ) (ص مر.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

سرخانه

(صفت) کمال هر چیز حد نصاب: }} در سر خانه زود است ‎. {{، آواز بلند. یا داماد سر خانه. دامادی که در خانه پدر و مادر عروس زندگی کند.

گویش مازندرانی

داماد

شوهر خواهر – داماد


کنار سرخانه

خانه ای واقع در حاشیه ی آبادی

فرهنگ عمید

خانه داماد

دامادی که در خانۀ پدرزن یا مادرزن خود زندگانی کند، داماد سرخانه،


داماد

مردی که تازه زن گرفته و عروسی کرده: مجو درستی عهد از جهان سست‌نهاد / که این عجوزه عروس هزار داماد است (حافظ: ۹۰)،
نسبت شوهر دختر هر مرد یا زنی نسبت به آن مرد یا زن،
شوهر خواهر،
* داماد شدن: (مصدر لازم) زن‌ گرفتن، عروسی‌ کردن،

معادل ابجد

داماد سرخانه

966

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری